علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

آقای گاو!

این آقا گاوه متعلق است به پسر عموی اینجانب مهدی که من میخوام با کامیون مهدی ببرمش ددررررر.... بیا آقا گاوه....بیا دیگه من بالاخره تو رو میبرم ددرررر اصلا خودت و ناراحت نکن!!! باید تلاش کنم از عقب هل بدم تا جلو بره من به آقا گاوه قول دادم باید سر قولم باشم دیگه.... خسته شدم.... دیگه نمیتونم ادامه بدم..... ...
28 دی 1391

این آقایون که می بینید تنها پسرخاله های من هستند!!!!

همه چیز از اون جا شروع شد که تو هفته اخیر تلوزیون همش خونه آقام امام رضا رو نشون میداد.... مامان منم که خیلی دلش هوای حرم و کرده بود اینقدر ابراز احساسات کرد که بابام از رو رفت و به هر زحمتی که بود روز شهادت امام رضا بلیط گرفت که با هم بریم مشهد. البته ما واسه روز بعد شهادت امام، درست روزی که همه از مشهد برمیگشتند بلیط داشتیم ساعت 11 پریدیم و دو ساعت بعد خونه خاله جونم بودیم پیش امیرعلی و مصطفی....من همین یه دونه خاله رو دارم هاااااااااااااااا یادم نبود خاله زیاد دارم ولی از اون خاله ها!!!!! بعد از ظهر با خاله جونم و گل پسراش رفتیم حرم البته بدون بابام و من چنان حالی از مامانم گرفتم که دستاش بخاطر برداشتن من داغون شد...خوب چیکار ک...
27 دی 1391

عینک خیلی بهم میاد مگه نه؟؟؟؟

ای وای درست وقتی که یواشکی رفته بودم سراغ عینک مامانم، خودش از راه رسید اونم با دوربینش.... مامانی تو رو جان مادرت بذار یه کم باهاش بازی کنم... فقط وقتی میریم ددررر بهترین فرصته که رو به روی مامان تو ماشین بشینم و در یک فرصت مناسب که حواسش نباشه غافلگیرش کنم و عینکشو از رو چشماش بردارم.... البته قبلا همیشه در حال نقشه کشیدن جهت حمله به عینک آفتابی بابام بودم ولی حالا دیگه ازش خسته شدم و دنبال سوژه جدیدم... آخه من عینک زدن رو خیلی دوست دارم وقتی عینک میزنم احساس بزرگی می کنم ببینید چقدر بهم میاد!!!! عینک زدن و نگه داشتن عینک روی چشم واقعا کار سختیه...... الان میفهمم که مامانم چه کار مهمی میکنه عینکش رو نگه میداره ...
27 دی 1391

سرسره بازی .....

امان از این فصل زمستون که با اومدنش آدم و خونه نشین می کنه. دیگه از پارک و شهر بازی و سرسره خبری نیست... البته من فکر می کنم این صندلی میتونه سرسره خوبی باشه.... ببینییییید..   ...
18 دی 1391

صندلی!

مامانم میگه در بیابان لنگ کفش هم نعمت است... داشتم با مکعب هام بازی می کردم دیدم پاهام درد گرفته به اطراف نگاه کردم چیزی ندیدم که روش بشینم بخاطر همین نشستم روی مکعبم! ...
9 دی 1391

من دارم برج می سازم

با دقت و با آرامش این بلوک ها رو که مامانم ساخته روی هم سوار می کنم تا یه برج قشنگ درست کنم. هیسسسسسسسسسسس یواش آخه این برج با یه فوت خراب میشه...   امان از این آلودگی هوا که این عطسه رو میاره... همین عطسه کافیه که برج منو خراب کنه ببینید برجم خراب شد...   البته من بی خیال نمیشم دوباره شروع می کنم یه دونه قشنگ ترش رو می سازم... هر چی باشه از اون جا که بابای من مهندس عمرانه ما ارثی تو برج سازی مهارت خارق العاده ای داریم دیگه.....   ...
5 دی 1391
1